سفارش تبلیغ
صبا ویژن
براى پاسبانى بس بود مدت زندگانى . [نهج البلاغه]

حرفهای یک مامان

بنام خدا
بالاخره نی نی من هم از آب و گل در آمد و حالا در آستانه ی سه سالگی است. حالا امیدوارم که بتوانم مطالب بیشتری بنویسم.
منتظر نوشته های جدیدم باشید.


یک مامان ::: شنبه 87/8/18::: ساعت 12:49 صبح

بنام خدا
چند وقت قبل همسرم برای یک همایش قرار بود بره مسافرت و همایش دقیقاً روزی بود که من باید به مدرسه میرفتم. از اول سال تحصیلی تابحال، کار همسرم بود که در این روز بچه را نگهداری کند و حالا بایستی میرفت همایش، ومن ماندم که چه کنم.
اول تصمیم گرفتم از یکی از همکارانم بخواهم بجای من آنروز کلاس برود، اما شماره تلفنش در دفتر تلفنی بود که محمد پاره کرده بود و کاغذهایش را هم خورده بود!
بالاخره تصمیم گرفتم که او را بر خلاف میل باطنی، به مهدکودک مدرسه ببرم و البته دفعات قبل که برده بودم، از اول تا آخر، گریه می کرد و یک ساعت نشده، پدرش با ماشین امده بود و او را به خانه برگردانده بود.
وسایلش را آماده کردم، اما صبح که شد پدرش گفتند من دلم تاب نمی آورد که بچه در مهد تا ظهر گریه کند و نهایتاً بخاطر بچه، در همایش شرکت  نکردند.
به نظر شما، به این نمی گویند نی نی سالاری؟




یک مامان ::: پنج شنبه 85/9/30::: ساعت 11:55 عصر

بنام خدا

چند شب قبل، گوشی موبایل رو تنظیم کردم که برای نماز صبح بیدار بشم.گوشی زنگ زده بود و من همینطور که خواب بودم، خاموش کرده بودم. بعد از چند دقیقه صدای تلفن منزل بلند شد. با عجله از رختخواب پریدم و به سوی تلفن دویدم، با تعجب اینکه این وقت صبح، کی میتونه باشه که زنگ زده.
وقتی نگران و خواب آلود، گوشی را برداشتم، صدای نی نی کوچولوی ده ماهه  و عزیز دلم محمد رو شنیدم!!!
محمد؟ پشت تلفن چیکار میکنه؟ اینکه توی رختخواب باید خواب باشه!!!
با تعجب گوشی رو گذاشتم و برگشتم، دیدم که بله....
از صدای موبایل، بیدار شده و بعد از اینکه من خوابم برده، رفته گوشی رو برداشته و دکمه هاش رو فشار داده. آخرین شماره که مال منزل بود توی حافظه بوده و.... بله...




یک مامان ::: سه شنبه 85/9/14::: ساعت 11:0 عصر

   1   2      >
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 3


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :4257
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<